وه که از دست سر زلف سياهت چه کشيدست

شاعر : خواجوي کرماني

آنکه دزديده در آن ديده خونخوار تو ديدستوه که از دست سر زلف سياهت چه کشيدست
گر چه پيوسته کمان بر مه و خورشيد کشيدستچون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
طاق فيروزه‌ي ابروي تو پيوسته خميدستجفت اين طاق زمرد شد از آنروي چو گيسو
يا رب آن شعر سيه برقد خوبت که بريدستسر زلفت ببريدند و ببالات خوش افتاد
دود آهيست که در آتش روي تو رسيدستآن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
خرم آنمرغ که روزي بهواي تو پريدستاي خوش آن صيد که وقتي بکمند تو در افتاد
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزيدستباد را بر سر کوي تو مجالست و مرا نيست
اشک شنگرفي چشمست که بر نامه چکيدسترقمي چند بسرخي که روان در قلم آمد
همه پيرامنش از خون جگر لاله دميدستخواجو از شوق رخت بسکه کند سيل فشاني